گلباران راه شما...

گلباران راه شما...

به یاد ریحانه جباری



به یاد ریحانه جباری
دختر نازنینی که زیر شکنجه و در بیدادگاه جمهوری اسلامی تسلیم نشد، ریحان شخصیتی که زیر چوبه دار تن نداد و تسلیم نشد و حاکمان اسلامی آنچنان وحشتی از وی داشتند که مجبور به اعدامش شدند. اما ریحانه هنوز زنده است در قلب همه انسانهای شریف و آزاده در عشق به زندگی و در جسارت دختران و زنانی که دیگر نمی خواهند برده باشند و تبعیض و تحقیر و آپارتاید جنسی را نمی خواهند.
قطعا آنروز خواهد رسید که مردم ایران سالروز ریحانه را به مناسبت جسارت و دفاع از شرافت و انسانیت هر سال جشن بگیرند.قطعا آنروز خواهد رسید که مردم بخصوص زنان زجر دیده از اسلام و شرع و قصاص هر سال روز ریحان را تبدیل به روز دفاع از شخصیت انسانی در مقابل مردسالاری و تجاوز و توهین به زنان کنند.
طه حسینی
.....
چند بخش کوچک از دلنوشته های ریحانه جباری که سرمشق زندگی شد:
من ریحانه جباری در آن روز ، خیس عرق بودم. مثل حالا که بیست و شش سال
دارم و یادآوری میکنم آنچه بر من گذشت. اکنون نیز ، که در حال جراحی این غده چرکین هستم ، خیس عرقم. از آن لحظه به بعد دانستم همه رویاهایم در حال سوختن است. در تبی که نمیدانستم چگونه کنترلش کنم. من پرواز مرگ را در آن خانه دیدم. سیاهی و تباهی را. دود را. درد را. و اکنون میخواهم به کابوس چند ساله ام پایان دهم. بارها خواستم بنویسم و هر بار ناتمام رهایش کردم. چرا که گذاشتن چاقوی جراحی بر این زخم کهنه ، بیشتر آزارم میداد. اما در این لحظه از شب بی پایان بند 2 زندان شهرری ، زیر نور مهتابی و در سکوت زندان ، بی صدا ، درد را استفراغ میکنم .راهی جز گفتن ندارم که در قصه های کودکیم با سنگ صبور آشنا شدم. اگر نگویم میمیرم . پس آنقدر میگویم تا سنگ صبور بترکد. شاید درد تمام شود. شاید راه گلویم باز شود. من در همان لحظه که چاقو را برداشتم مردم . و تمام این سالها ادای زندگی را در آوردم. فقط روز را شب و شب را روز کردم. روحم مرد. روح لطیفم در نوزده سالگی مرد. بسیاری از شبها با کابوس سر کردم. کابوس مرگ حیوانات بی پناهی که پناهشان بودم . همیشه از رنج کشیدن هر موجود زنده ای عذاب میکشیدم و این سالها پر بود از عذاب. عذاب دخترانی که هر کدام قصه ای داشتند پر غصه. مثل خودم. عذاب فاخته ای که شاهد اعدامش بودم. دراین سالها یاد گرفتم که مرگ ، پایان رنج بسیار است . و شاید آغازی نو . من ریحانه جباری بیست و شش ساله از مرگ نمیترسم . ولی ریحانه نوزده ساله میترسید.
راه فرار نداری. جمله ای که دنیا را پیش چشمم تیره کرد. مثل موهای سیاهم .
موهایی که چند ماه بعد رو سفیدی گذاشتند.......
…...............
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. به مرگ از هر زمان دیگری نزدیکترم. همچنان میگویم که از مرگ نمیترسم . در چند سال گذشته ، تمام داراییم در جهان ، در یک طبقه از تختی چند طبقه در سالن دو زندان شهرری جا گرفته است. هیچ دلبستگی به جهان ندارم و تنها آرزویم این است که پدر و مادرم فراموشم کنند. جهان و همه زیبایی و زشتیش برای کسانی که مشتاق آنند. هیچگاه دلم نخواسته خودکشی کنم. چه قبل از زندان و چه پس از آن . تا آخرین روز هم زندگی خواهم کرد . اما وابسته به آن نیستم . مثل لباسی که تن میکنی ولی غصه نمیخوری اگر آن را عوض کنی . یا حتی دور بیندازی . زندگی هم برای من همین است. لباسی که از تن در میاورم و لباس دیگر می پوشم .لباس، پوشاننده بدن، نقابی که زشتی یا زیبایی تن را می پوشاند و جهان و زندگی نیز لباسی است رنگارنگ. اکنون پچ پچ زندانیانی که آرام از خواب بیدار می شوند نشان از پایان یک شب دیگر دارد و دوباره زندگی به جریان می افتد . من شبی دیگر را بیدار بودم برای بالا آوردن
آنچه دیدم.
…..............
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم . هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام . اما با گوشت و پوست و خونم ، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را . دهها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ . بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون . دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن ، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند . من میخواهم نوشته هایم را قضات بخوانند . تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری میاورند . کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم . برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند ، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند . آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را میگیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام . و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد . غافل از اینکه نوشته هایم ، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک میخورد . هر چند استاد مربوطه از کجا میدانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد ، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است . چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم . کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است . به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم . گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد . اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز میکنم . پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده . کشدار شدنش را با این امید توجیه میکنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است . پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید . ایت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی . کاش میشد این نامه ها را برای آنان بفرستم . کاش ... برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند . تلاش هایی که عقیم ماند . اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم . برای دیدن خانواده ام ، که هر هفته به دیدارم میایند ، باید آماده شوم . 4 عزیزی که هرگز رهایم نکردند . 4 عزیزی که ستون زندگی منند . بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم ، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم . سوال و جواب های سخت . با ریز بینی بسیار . گاهی بعد از بازجویی این دو ، گریه ها کردم . آنان تلنگری میزدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت میکردم . اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است . کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل . زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است . امروز دیدار دارم . با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند . انرژی لازم برای هفته ام را ، از ملاقات شنبه ها به دست میاورم. امروز روز خوش است . روز زندگی .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر